دست به قلم



   چخوف کتابی دارد به نام داستان ملال انگیز.

  متاسفانه یا خوشبختانه امروز این کتاب را خواندم. روز پایانی سال است و حرف های چخوف از زندگی، انگار واقعی تر از آرزوهای خوب و بهاری معمول هستند.

  حرف هایی از یک زندگی ملال انگیز! ملالی که هیچ نسبتی با بهار ندارد.

بهار کی از راه می رسد؟ بهار آن هنگام می آید که بی تفاوتی و رخوت نباشد، آن هنگام که آدمی نسبت به هر حادثه ی کوچکی حساس باشد. گاهی سبز شود، سرخ شود و گاه حتی یخ بزند. وقتی نشانی از طبیعت داشته باشی زنده هستی، مثل بهار.

    چخوف در این داستان با قلمش حس ملال را به آدم منتقل می کند، و برای لحظاتی به تمامی این حس وجودت را فرا می گیرد.

   چیزی که از این کتاب دریافت کردم این گونه بود: زندگی به هر حال یک چیز ملال انگیز است و بسته به آنکه در کدام قسمت از آن به سر می بری به گونه ای از این ملال خودت را می رهانی یا آنکه ملال بر تو آشکار نمی شود. اما آن هنگام که دیگر توان فرار از این ملال را نداشته باشی زندگی ات به پایان رسیده است! آن روزی که رنجی نکشی، آن روزی که عاشق نباشی، آن روزی که در برابر ناملایمت ها نجنگی زندگی بر تو غلبه کرده است. و آن روزی که بی معناییِ زندگی بر تو غلبه کند مثل سربازی می مانی که سلاحش را به زمین گذاشته چرا که دیگر دشمن او را شایسته ی جنگ نمی داند.

   آرزویم این است که هیچ گاه روی ملال آور زندگی بر هیچ یک از ما نمایان نشود. ای کاش هرگز زندگی برایمان بی معنا نشود؛در پس تمام رنج ها و تمام سختی ها، دویدن و امید باشد.

   من نمی دانم اتفاقات خوب و بد زندگی باعث می شوند ملال به وجود نیاید یا آنکه ملال موجود را پنهان می کنند، هر آنچه که هست باشد اما رخوت و خستگی نباشد؛ بی معنایی و ندانم برای چه» نباشد. زندگی زیبا می شود آن هنگام که بتوانیم با تمام قوا برایش بجنگیم و مهم تر از آن چیزی برای جنگیدن داشته باشیم.

به رسم همیشه می گویم سال نو مبارک. با آرزوی روزهایی به طراوت بهار؛ سبز، زنده و شاداب


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آگهی رایگان فردا بازار ریتم دانلود ووداکس 360 درجه مطالب اینترنتی گفتاردرمانی (speech therapy) گردابِ تنهایی book-market معرفی کالا فروشگاهی دفترخانه اسناد رسمی شماره 11 مرند